جدول جو
جدول جو

معنی شکسته پا - جستجوی لغت در جدول جو

شکسته پا
(شِ کَ تَ / تِ)
شکسته پای. که پای او شکسته باشد. (ناظم الاطباء). که استخوان پای وی خرد شده یا شکاف و ترک برداشته باشد:
اندر چه اثیر اسیرند تا ابد
زآن جز شکسته پای گسسته رسن نیند.
خاقانی.
، ضعیف. ناتوان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکسته بال
تصویر شکسته بال
پرنده ای که بالش شکسته باشد، کنایه از ضعیف، ناتوان، کنایه از ملول، آزرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکسته دل
تصویر شکسته دل
دل شکسته، آزرده دل، رنجیده، رنج دیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکسته حال
تصویر شکسته حال
پریشان حال، بدحال، بی نوا، تنگ دست، بدبخت
فرهنگ فارسی عمید
(شِ کَ تَ / تِ پَ)
کسی که در پیش گیرد ملجاء و پناه با خللی را. (ناظم الاطباء). که شکستگی پناهگاه دارد، آنکه شکسته را پناه دهد و جبر خاطر او کند. (آنندراج). پناه و ملجاء ناتوانان:
سایۀ مهر تو شکسته پناه
ذیل عفو تو پرده پوش گناه.
میرخسرو (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ تَ / تِ)
بینوا. تهیدست. پریشان. تنگدست. (ناظم الاطباء). محتاج. مفلوک. بیچاره. (آنندراج). حطیم. (منتهی الارب) :
پیمان شکن هرآینه گردد شکسته حال
ان العهود عند ملیک النهی ذمم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ تَ / تِ دِ)
پریشان خاطر. ملول. باملالت. (ناظم الاطباء). استعارۀ مشهور است. (آنندراج). دل شکسته. عمید. معمود. شکسته خاطر. (یادداشت مؤلف) :
جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فروگسلم.
رودکی.
همه مرز توران شکسته دلند
ز تیمار دلها همی بگسلند.
فردوسی.
جهاندیدگان پیش او آمدند
شکسته دل و راه جو آمدند.
فردوسی.
شکسته دل وگشته از رزم سیر
سر بخت ایرانیان گشته زیر.
فردوسی.
ایشان نیزشکسته دل می آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627). بنه هاشان بیشتر آن است که ملکشاه غارت کرده است و ببرده و سخت شکسته دلند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 485).
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانۀ خارا کنی ز دست رها.
خاقانی.
اگر ز عارضۀ معصیت شکسته دلی
ترا شفاعت احمد ضمان کند به شفا.
خاقانی.
هست به دور تو عقل نام شکسته
کار شکسته دلان تمام شکسته.
خاقانی.
نجده ساز از دل شکسته دلان
این چنین نجده را شکست مده.
خاقانی.
من خود از غم شکسته دل بودم
عشقت آمد تمام تر بشکست.
خاقانی.
شکسته دل آمد به میدان فراز
ولی کبک بشکست با جره باز.
نظامی.
مجنون شکسته دل در آن کار
دلخسته شد از گزند آن خار.
نظامی.
کز حادثۀ وفات آن ماه
چون قیس شکسته دل شد آگاه.
نظامی.
شکسته دل آمد بر خواجه باز
عیان کرد اشکش به دیباچه راز.
سعدی (بوستان).
تنها نه من به قید تو درمانده ام اسیر
کز هر طرف شکسته دلی مبتلای توست.
سعدی.
- امثال:
غریب شکسته دل است. (امثال و حکم دهخدا).
- شکسته دل شدن، رنجیده خاطر گشتن. آزرده دل شدن:
سپه شد شکسته دل و زردروی
برآمد ز آوردگه گفتگوی.
فردوسی.
مردم سلطان دمادم می رسید و وی (غازی) شکسته دل میشد و می کوشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). بندگان... بر هر خدمتی که فرموده آید تا جان بایستند اما شرط نیست از این بنده که وزیر خداوند است آنچه درد وی است پوشیده دارند که بنده شکسته دل شود. (تاریخ بیهقی).
یارب چه شکسته دل شدستم
از ننگ شکسته نام اران.
خاقانی.
- شکسته دل کردن، آزرده خاطر ساختن. رنجانیدن:
گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا
شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم.
صائب تبریزی.
- شکسته دل گشتن، آزرده خاطر شدن:
جمله عرب از فراق رویش
گشتند شکسته دل چو مویش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ تَ / تِ)
مریض. ضعیف. ناتوان. رنجور. بیمارگونه. (از یادداشت مؤلف) :
گرم به گوشۀ چشمی شکسته وار ببینی
فلک شوم به بزرگی و مشتری به سعادت.
(ترجمه محاسن اصفهان ص 143).
شکسته وار به درگاهت آمدم که طبیب
به مومیایی لطف توام نشانی داد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ تَ / تِ)
مرغی که بال وی شکسته باشد. (ناظم الاطباء). شکسته بازو. شکسته پر:
کآن مرغ شکسته بال چونست
کارش چه رسید و حال چونست.
نظامی.
شکسته بال تر از من میان مرغان نیست
دلم خوش است که نامم کبوتر حرم است.
حالتی.
شکسته بالم و صیاد هم پرم بسته
شکسته بستۀ من خوش نموده در نظرش.
کلیم (از آنندراج).
رجوع به شکسته بازو و شکسته پر شود، پریشان خاطر و ملول و با ملالت. (ناظم الاطباء). کنایه ازفروتن و ناتوان و شکست خورده. (یادداشت مؤلف). رنج دیده. سختی دیده. که به رنج و سختی اندر باشد:
چرخا چه خواهی از من عور برهنه پای
دهرا چه جویی از من زار شکسته بال.
؟
- امثال:
احوال دل شکسته بالان دانی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ تَ / تِ پَ)
شکسته بال:
قاف از تو رخنه سر شد و عنقا شکسته پر
از زال خرد یک تنه تنها چه خواستی.
خاقانی.
رجوع به شکسته بال شود
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ تَ / تِ)
حالت و صفت شکسته پای. پای شکسته داشتن. (یادداشت مؤلف) :
هرکه را این شکسته پایی داد
آن لطف کرد و مومیایی داد.
نظامی.
رجوع به شکسته پا شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکسته پایی
تصویر شکسته پایی
حالت و کیفیت شکسته پا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکسته پناه
تصویر شکسته پناه
آن که شکسته را پناه دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکسته حال
تصویر شکسته حال
بینوا و تهیدست و پریشان و تنگدست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکسته دل
تصویر شکسته دل
پریشان خاطر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکسته پر
تصویر اشکسته پر
مرغی که پرش شکسته باشد، ضعیف ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکسته پا
تصویر اشکسته پا
کسی که پایش شکسته باشد شکسته پا، بمقصود نارسیده مغلوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکسته بال
تصویر شکسته بال
کنایه از ضعیف و ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار